روزهای ارشد MBA دانشگاه تهران روزهای خوشایند و سختی بودند. در آن زمان من هم درس می خواندم، هم سعی می کردم زندگی متاهلی را مدیریت کنم، هم شرکتم را اداره کنم و پروژه های بیرونی بیزینس پلن را هم بپذیرم. حتی در موقعیت هایی سعی می کردم به دوستانم در کسب و کارهایی که دارند کمک کنم. خیلی واضح بگویم، آن روزها سخت ترین روزهایی بود که من به دلیل اینکه مهارت نه گفتن را تمرین نکرده بودم، سپری می کردم.

درهای باز و مهارت نه گفتن

من به باز کردن درهای بیشتر و بیشتر معتاد شده بودم. گفتن نه بخشی از مهارت های من نبود. داشتن کارها و پروژه های زیاد به من احساس ارزشمند بودن و مورد نیاز بودن می داد. وقتی درب جدیدی ظاهر می شد، از این فرصت استفاده می کردم و آن را باز می کردم. واقعیت این بود که باز نگه داشتن این درها به کسب و کارم آسیب می رساند، به روابط کلیدی من آسیب می رساند و به خود من به شیوه ای غیرقابل باور آسیب می رساند. من در هیچ چیز بهترین تلاشم را نمی کردم و در بسیاری از جبهه ها زمین بازی را از دست می دادم.

  • همسرم از من شاکی بود که زمان کمی را برای خانواده می گذاشتم.
  • اعضای تیمم توجه و زمان کافی را از من دریافت نمی کردند.
  • فرزندانم از کمبود حضور پدر رنج می بردند.
  • خودم از لحاظ جسمی، ذهنی و عاطفی رنج می بردم. من به اندازه کافی نمی خوابیدم و بیشتر وعده های غذایی را عجله ای و ناسالم می خوردم.

کاری باید می کردم. درها باید بسته می شدند. من از نظر ذهنی این را می دانستم، اما از نظر عاطفی بسته شدن چند در را دشوار می دانستم.

تا اینکه آن اتفاق افتاد

در همان برهه شبی برای صرف شام به خانه پدر همسرم دعوت شدیم. من آن روز بلافاصله از دانشگاه به یک جلسه کاری رفتم که تا دیروقت طول کشید. بعد از جلسه در حالی که دیر شده بود و میدانستم دیر شده بود به سمت خانه پدر همسرم حرکت کردم اما بنزین من داشت تموم میشد، رفتن در صف بنزین همانا و نرسیدن به وعده شام همانا.

از ماجراهای آن شب و مکالمات بین من و همسرم چیزی نمی گویم اما ناگفته می دانید که چه اتفاقی افتاد. قطعا همسرم حق داشت. من مدتی گیج شده بودم و سعی کردم متوجه شوم کجای مسیر را اشتباه رفتم و چطور می توانم اشتباهاتم را درست کنم؟

تصمیمم را گرفتم

من تصمیم گرفتم عمدا چند در را ببندم و زمان کافی را صرف درک هدفم از زندگی کنم. تا آن روز، برای من سخت بود که به بسیاری از موارد نه بگویم چون نمی خواستم دیگران را ناامید کنم. در واقع من خیلی از مردم را ناامید کردم، اما نمی توانستم یا نمی خواستم آن را ببینم. بسته شدن درها سخت بود به گونه ای که خودم را به دنبال راه هایی برای باز نگه داشتن بعضی از درها می دیدم.

با نگاه به گذشته، اتفاق آن شب یک اتفاق تصمیم ساز بود. ممکن است بپرسید هنوز هم به صورت استعاره ای بنزین تمام می کنم یا به مهمانی هایی دیر می رسم؟ بله، اما خیلی کمتر. من بیشتر به آمپر بنزین توجه می کنم و مهمانی ها را در کلندرم وارد می کنم. من متوجه شدم هر چه بیشتر به معدود درهای بازمانده توجه کنم، نتایج بهتری حاصل می شوند.

وقتی بعضی از درها را می بندم بیشتر می توانم انتظارات دیگران را مدیریت کنم و توجهم را به چیزی که مهم است معطوف کنم. بستن درها به من اجازه داد تا روی مسائل خاصی تمرکز کنم و اکنون در آن نقاط رشد کردم. این قدرت مهارت نه گفتن است.

مهارت نه گفتن برای رهبر

در حالی که شما برای تحقق هدفتان به عنوان یک رهبر و ایجاد چیز منحصر به فردی کار می کنید، شما و کسانی که در اطراف شما هستند، باید در مورد بستن درها تصمیمات جدی ای بگیرید. مشخص کنید کدام درها می توانند بسته شوند و چه زمانی، زمان مناسب بستن در است، در همان زمان این کار را انجام دهید.

مهارت نه گفتن

مجموعه پست های «چالش ۵ هفته ای رهبری» برداشت آزادی از کتابی با همین نام نوشته پاتریک لدین است. مفاهیمی که نویسنده اصلی قصد منتقل کردن آن را داشت در فضایی ایرانی و با تلفیق با تجربیات شخصی من ویرایش شده است تا خوانندگان عزیز فضاسازی و ارتباط ذهنی راحت تری داشته باشند.

چالش پنج هفته ای رهبری

تکالیف عملیاتی برای رسیدن به مهارت نه گفتن

روز ۱۳: درها را ببندید.

تفکرات امروز:

من پل های سوزان را با درهای بسته اشتباه گرفته بودم. یکی سمی و مخرب است. دیگری آزاد کننده است و وقتی خوب انجام شود ، رابطه و حرفه ای را بهبود می بخشد.

سوالات امروز:

  • چقدر سخت است که درها را ببندید، فرصت ها را از دست بدهید یا به چیزی نه بگویید؟  فکر مي کنيد چرا اين گونه پاسخ دادید؟
  • آخرين دري که باز گذاشتيد چه بود؟
  • اگه کمی سریع تر در را ببندید یا بعدا آن را باز کنید چه اتفاقاتی خواهند افتاد؟

چالش امروز:

دری را که باید بسته شود شناسایی کنید و روند بسته شدن آن را از امروز شروع کنید.

Tags: