در خانه مان یک مبل داریم که برای من و همسرم معنای خاصی دارد. در تابستان ۱۳۹۵ روی آن مبل تصمیم جسورانه ای گرفتیم. در آن زمان، من و همسرم هر دو شغل تمام وقت داشتیم. در اوایل همان سال، یکی از همکاران سابقم از من خواسته بود که به سازمانش برای شناسایی و برگزاری برنامه ای در راستای توسعه روابط انسانی کمک کنم. آنها می خواستند سالیانه ۳۰ کارمند با هزینه سازمانشان در دوره MBA کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه های معتبر شرکت کنند.
مشکل از دو جهت بود. اول، ذینفعان زیادی در این تصمیم دخیل بودند، که هر کدام ایده متفاوتی در مورد اینکه با کدام دانشگاه همکاری کنند و چگونه کارمندانی را انتخاب کنند که به برنامه آموزشی بفرستند، داشتند. دوم، آنها به کسی نیاز داشتند که بتواند دانشگاهها را ارزیابی کند، با اساتید و کارکنان مصاحبههای تلفنی داشته باشد تا بهترین دانشگاه را انتخاب کند. اگرچه من از درخواست دوستم قدردانی کردم، اما زمان بندی او مناسب نبود. بنابراین، فرصت را از دست دادم. همسرم تصمیم دیگری گرفت و یک روز در پاییز سال ۱۳۹۵ با دوستم تماس گرفت و گفت می تواند در این پروژه به او کمک کند. آن شب، وقتی بعد از کار به خانه آمدم، او به من اطلاع داد که هفته بعد پروژه را شروع خواهد کرد.
همسرم انتخاب درستی کرد
این تلاش حدود سه ماه به طول انجامید و بسیار خوب پیش رفت. من و همسرم در طول روز کارهای عادی خود را انجام میدادیم و شبها به او در پروژه کمک میکردم. اواسط پاییز، او از چندین دانشگاه بازدید کرد و توصیه هایی را به مشتری ارائه داد. آنها با هر چیزی که او پیشنهاد می کرد، موافقت کردند. بعد از اینکه مشخص شد با کدام دانشگاه باید همکاری کنند، از ما پرسیدند آیا برای اجرای برنامه به آنها کمک می کنیم؟ ما درخواست همکاری آنها را قبول کردیم.
سه سال از قبول کردن پیشنهاد دوستم گذشت و تلاش های شبانه روزی همسرم به بیزینسی تبدیل شد که به او کمک کرد از کار تمام وقتش استعفا دهد. کارها خیلی خوب پیش می رفت و اوضاع بر وفق مراد بود تا اینکه اتفاقی افتاد.
آن اتفاق خوشایند
در اواسط یک سفر تفریحی دو هفته ای بودیم که دوستم با من تماس گرفتم و از من پرسید چطور با وجود اینکه در سفر هستید، کسب و کارتان خوب می گردد؟ من به او توضیح دادم که ما این عملکرد عالی را مدیون یک تیم فوق العاده از کارمندانی هستیم که به خوبی با هم کار می کنند و خدماتی استثنائی به مشتریانمان ارائه می دهند. اغراق نکردم آنها افراد فوق العاده ای بودند و کارشان در برقراری روابط انسانی عالی بود. او از توضیحات من شگفت زده شد و پیشنهاد خرید بیزینسمان را مطرح کرد. تلفن را که قطع کردم این خبر را به همسرم گفتم.
هفته بعد یکی از مهم ترین هفته های ما بود. چون در جلساتی با خریدار صحبت کردیم و متوجه دلیل اصلی علاقه او برای خرید کسب و کارمان شدیم، نگرانی هایمان درباره اتفاقاتی که بعد از خرید برای کارمندان این کسب و کار می افتد را مطرح کردیم. همه چیز به سرعت پیش می رفت و هیجان انگیز بود. تا حد زیادی، هر کارآفرینی رویای ساخت یک کسب و کار، راه اندازی یک محصول یا ایجاد خدماتی را دارد که دیگران برای آن ارزش قائل هستند. با این حال، اگر تا به حال یک کسب و کار را فروخته باشید، می دانید که باید زحمت زیادی برای فروش نهایی یک کسب و کار کشید.
ما یک مشاور حقوقی و یک مشاور مالی استخدام کردیم تا به ما کمک کنند پیچیدگی های فروش را بررسی کنیم، ارزش شرکت را تعیین کنیم و پیچیدگی های معامله را مدیریت کنیم. کارها با سرعتی باورنکردنی پیش می رفتند که به یک باره همه چیز کند شد. هر موضوعی محل اختلاف می شد. تصمیمات سریع به جلسات آنلاینی تبدیل می شدند که ظاهرا مشکل همه شان یک چیز بود، پول. معامله فروش کسب و کارمان کم کم داشت از بین می رفت.
غفلت ما از یک موضوع مهم …
ما در طول مسیر از این موضوع غافل شدیم که اصلا چرا تصمیم گرفتیم این کسب و کار را بفروشیم؟ فروش این کسب و کار واقعاً در مورد چیست. بله، پول مهم بود. من در مورد آن دروغ نمی گویم. با این حال، ما به این دلیل تصمیم گرفتیم این کسب و کار را بفروشیم که فروش آن را نه به عنوان یک معامله، بلکه به عنوان فرصتی برای تبدیل این کسب و کار به چیز بهتری می دیدیم.
شرکتی که میخواست کسب و کار ما را بخرد، از ما بزرگتر بود، به سرعت در حال رشد بود و میتوانست فرصتهای شغلی بیشتری را به کارکنان ما بدهد. من و همسرم متقاعد شده بودیم که این فروش تصمیم خوبی برای همه در این کسب و کار بود. این تصمیم برای ایجاد تحول در سازمان بود. تصمیمی در مورد اعضای تیم ما و سرنوشت آنها بعد از انجام معامله بود. این در مورد مشتریان ما و احترام به تعهداتی بود که در طول سال ها نسبت به آنها داشته ایم. این در مورد خریداران بود و اینکه چه شرایطی برای آنها مفید است. و این در مورد ما بود و اینکه چگونه با احترام به همه آن روابط و افراد، رفتار کنیم.
خودمان وارد عمل شدیم.
یک روز عصر، من و همسرم تلفن را برداشتیم و با خریدار احتمالی تماس گرفتیم. هفتهها بود که مستقیماً با او صحبت نکرده بودیم چون وکلا، حسابداران و مشاوران بیشتر صحبتهای ما را انجام میدادند. ما نگرانی هایمان را در مورد خرید با او در میان گذاشتیم و تمایلمان را برای توضیح هرچه راحت تر این معامله به کارمندان گفتیم. خریدار احتمالی توضیح داد که آنها چقدر می توانند برای شرکت ما بپردازند و چگونه قصد دارند تیم ما را در فرهنگ شرکتشان ادغام کنند. در آن لحظه ما به توافق رسیدیم.
این قدرت انسان های واقعی است که با انسان های واقعی در مورد انسان های واقعی صحبت می کنند و روابط انسانی را زنده می کنند. وکلا، حسابداران و مشاوران همگی نقشهای خود را داشتند، اما به عنوان رهبر، ما باید اطمینان حاصل میکردیم که مردم در مرکز بحث قرار میگیرند. هرگز فراموش نکنید به عنوان یک رهبر، باید افراد را در خط مقدم تصمیمات خود نگه دارید. انجام کارها با دیگران و از طریق آنها جوهر رهبری است.
تکالیف عملیاتی برای انسانی کردن روابط
روز ۲: روابط انسانی را در نظر بگیرید.
تفکرات امروز:
رهبری کردن افراد در مورد معامله کردن با آنها نیست. رهبری کردن مردم در مورد ایجاد تحول است.
سوالات امروز:
- وقتی با دیگران کار می کنید، طبق دستور کار چه کسی پیش می روید؟ دستور کار خود، دستور کار آنها یا یک دستور کار مشترک؟
- آیا بیش از حد بر روی کاری که در دست دارید تمرکز می کنید و فراموش می کنید که مردم هم درگیر آن هستند؟ در واقع روابط انسانی را فراموش می کنید؟
- برای ایجاد تعادل بهتر بین افراد و وظایف چه کاری می توانید انجام دهید؟
چالش امروز:
رابطه ای را انتخاب کنید که بیش از حد کسب و کاری شده و امروز گامی در جهت انسانی کردن آن بردارید.
مجموعه پست های «چالش ۵ هفته ای رهبری» برداشت آزادی از کتابی با همین نام نوشته پاتریک لدین است. مفاهیمی که نویسنده اصلی قصد منتقل کردن آن را داشت در فضایی ایرانی و با تلفیق با تجربیات شخصی من ویرایش شده است تا خوانندگان عزیز فضاسازی و ارتباط ذهنی راحت تری داشته باشند.